ستایش  به معنای  حمد وسناستایش به معنای حمد وسنا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

بهترین یار

مسافرت تهران ، کرمان تولد بابای

1391/7/2 10:14
129 بازدید
اشتراک گذاری

گلم سلام سه شنبه 91/06/29 رفتم توی سایت چند روز قبلش یه ثبت نام توی سایت کردم برای ستاد نمی دونستم به این زودی ازمونش و کارتش میاد همون روز کارت ورود به جلسه گرفتم راستش اصلا نخوندم و مثل همیشه بی امید اما چون اخرین امتحانم بود و 20 هزار تومان حق ثبت نام داده بودم و از طرفی توی مخابرات مرکزی چند وقتی بود نوبت گرفته بودم و اصلا این چند ماهه حالم خوب نبود تصمیم گرفتم برم ابتدا با قطار اقلید بلیط نداشت بعد اتوبوس و در نهایت قرار شد با ماشین خودمون من با شما و مامانی بریم ساعت 8 شب رفتیم پایین خداحافظی کردیم ولی بایستی زود برمیگشتیم چون شنبه که دیروز بود باید میرفتم کرمان واسه ثبت نام دایت به هرحال راه افتادم واقعا خسته کننده بود بحدی که دو مرتبه اباده میخواستم برگردم نه خیلی واسه راه آخه شما ما رو خیلی اذیت میکنی واسه همین مترسیدیم خلاصه رفتیم و شما اباده خوابیدی با کلی ناز به هرحال ساعت 6 رسیدیم تهران عمو ادرس داد ما خودمون رفتیم در خونشون اولین بار بود من که از بس خسته بودن یک ساعتی خوابیدم بعد ساعت 9 زنگ زدم مخابرات اقای رفعت ماه گفت ساعت 2 تماس بگیر 2 زنگ زدم گفت خودم زنگ میزنم اما نزد ساعت 5 که از خواب بیدار شدم زنگ زدم گفت مدیر 20 دقیقه بیشتر نیست با عمو و همه سریع رفتین با این همه ترافیک رسیدیم ولی مثل همیشه بی فایده بود خلاصه شب اومدیم خونه سریع شام خوردیم پارک ارم شما توی راه خواب رفتی واقعا تعجب بود از بس خسته بودی توی این شلوغی ارم خواب بودی ولی ما برعکس همیشه میخواستیم بیدار بشی و از وسایل بازی اونجا ببینی بیدار شدی بردیمت استخر توپی و کلی وسایل دیگه خیلی خوش گذشت گلم فردا صبح ساعت 9 من وعمو رفتیم دانشکده دامپزشکی تهران واسه ازمون خیلی خیلی سخت بود ولی بازم مثل همیشه توکل توکل توکل به هر حال تا بیایم خونه ساعت 2 شد نهار خوردیم ما قصد داشتیم ساعت 7 شب راه بیفتیم اما قرار شد بریم عبدل اباد واسه خرید لباس واسه شما و مامانی توی راه برگشت عمو فرامرز زحمت کشید و چون مامانی پیتزا دوست داشت گرفت اوردیم خونه خوردیم و ساعت 11:30 راه اتفتادیم و عمویای ما را تا نصفه راه بردین بعد از اتوبان ازادگان غرب خودمون اومدیم نمی دونی چه ترافیکی بود اخه وسایل ارتشی میبردن خلاصه با هزار مکافات از تهران اومدم بیرون مثل رفتن یکسره اومدم ساعت 9 رسیدیم اباده شما بیدار شدی از تهرات تا اباده که خواب بودی یک طرف ا زاباده تا خونه یک طرف پدرمونو در اوردی به هر حال رسیدم من از خستگی غش کردم ساعت 5 بیدار شدم رفتیم پایین شبش باز ساعت 3 راهی کرمان شدیم من بابا قنبری و فیروز و علی تا برسیم کرمان ساعت 9 شد تا بیاد نوبتمون بشه واسه ثبت نام رفتیم با دایی علی رستوران ولی چه رستورانی میدان فابریک کرمان از رستوران اومدم بیرون قبض جریمه 40 هزارتومانی روی ماشین زدن زهر شد تازه صبحشش کارت سوخت بابا فیروزو توی مسیر کرمان مهریز مسجد حضرت ابوالفضل جا گذاشته بودیم دایی علی از بس بی خیال بود مدارکش ناقص بود هر چی التماس کردیم ثبت نامش نکردن خلاصه روز بود اون روز برگشتیم کارت سوختمون رو گرفتیم خوشبختانه اما بایستی میرفتیم یزد مطب دکتر وارسته واسه بابا فیروز توی گلوگاه شهید مدنی نمی دونی چه اوضاعی شد بهمون گیر دادن توی پاسگاه چند تا سگ مواد یاب بود توی یه کامیون مواد دیدن نمی دونی چه اوضاعی بود همه تعجب کردیم خلاصه تا بیایم بیرون 1 ساعتی معطل شدیم به هر حال رفتیم دکتر و ساعت 11 رسیدیم خونه بازم کلی خسته شدیم بی نهایت این چند روز پدرم در اومد در ضمن یادم رفته بود بگ دیروز تولدم هم بود و مثل همیشه کی یادش به ماست مامانی هم تقصیر نداری اخه بد جوری این چند ماهه دو تایی به هم ریختیم ولی این مسافرتها با همه ی سختی بد نبود با این همه اوضا ع گلم دوستت دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهترین یار می باشد